نویسندگان: حسین شکرکن و دیگران




 

کنش گرایی بیشتر به عمل و فرایندهای پدیده آگاهی علاقه مند است تا به ساخت آن. به علاوه مرکز این علاقه تبیین فایده یا هدف فرایندهای روانی برای موجود زنده، در تلاش مداوم برای تطبیق با محیط است. به فرایندهای روانی، نه به صورت عناصری مرکب، بلکه، به عنوان فعالیتهایی که به نتایج عملی عالی منتهی می شود نگریسته می شود. دیگر اینکه، قالب عملی کنش گرایی، به طرز اجتناب ناپذیری به علاقه مندی به کاربرد علم در زندگی منجر خواهد شد. از این رو، روانشناسی کاربردی که مورد تحقیر وونت و تیچنر بود، وسیله کنش گرایان به خوبی مورد قبول واقع شد. این مسائل در آزمایشگاه و نیز توسط روانشناسان آمریکایی مانند: جیمزهال و کاتل بسط یافت. این جریا تازه به وسیله این افراد، از روی کار داروین، گالتون و وونت شکل گرفت، بدون آنکه نیازی برای ارائه آن به صورت نظام دار و یا در قالب یک مکتب، احساس شود.
بنابراین، در پایان قرن نوزدهم، مکتبی رسمی به نام کنش گرایی وجود نداشت، هرچند فکر آن به خوبی در روانشناسی آمریکایی آن زمان رسوخ یافته بود. اما، در چنین شرایطی، این برداشت عمومی که بدون هیچگونه ارتباط، در چندین دانشگاه و نزد شخصیتهای علمی شکل گرفته بود، چگونه مشخصات یک مکتب فکری رسمی را به خود گرفت؟ آن طور که مشهود است، آنان که در «تأسیس» کنش گرایی سهمی داشتند، فاقد جاه طلبی و علاقه مندی لازم برای اینگونه اقدام بودند. بی تردید آنها علیه تنگ نظری ساخت گرایی اعتراض می کردند، اما، قصدشان این نبود که به جای ساخت گرایی، مکتب دیگری جایگزین کنند. ظاهراً تیچنر، در شکل گرفتن اعتراضات در قالب مکتبی رسمی مؤثر بوده و بنا به اظهار برخی، چنین وضعی را بر روانشناسی تحمیل کرده است(1). برخلاف اعتقاد متعارف، از جهتی می توان تیچنر را مؤسس روانشناسی کنش گرایی یا حداقل واضع این اصطلاح دانست. در مقاله ای که در سال 1898 با نام: «اصول و مفروضات روانشناسی ساخت گرا» منتشر کرد، کلمه ساخت گرا را در مقابل اصطلاح کنش گرا به کار برد. در این مقاله تیچنر، تفاوت بین دو دیدگاه را توضیح داد و ادعا کرد که قلمرو منحصر به فرد روانشناسی همان ساخت گرایی است. تیچنر، بدون هیچ قصدی، کنش گرایی را در موقعیتی روشنتر از پیش قرار داد. درواقع آنچه مورد حمله اش بود، پیش از آنکه خود نامی بر آن نهد، بی نام و نشان بود. به این ترتیب، او جریان کنش گرایی را در موضع برجسته ای قرار داد و بیش از هرکس، برای جا افتادن اصطلاح کنش گرایی در روانشناسی موجود کمک کرد(2).
به طور قطع، همه اعتبار تأسیس مکتب کنش گرایی از آن تیچنر نیست. اما، در این مورد او با همه کسانی که تاریخ از آنان به عنوان مؤسسان این مکتب نام می برد، شریک است. این مردان، که هم اکنون به شرح کارهایشان می پردازیم مؤسسان مکتبی بودند که با بی میلی موجب تأسیس آن شدند.

جان دیویی(3) (1859-1952)

در سال 1894، جان دیویی و جیمز آنجل(4) در دانشگاه تازه تأسیس شیکاگو شروع به کار کردند. تأثیر مضاعف این دو شخصیت به مقیاس گسترده ای موجب گردید که دانشگاه مذکور رهبری جریان کنش گرایی را به خود اختصاص دهد. بنابه اظهار هایدبر در دانشگاه شیکاگو، با تأمین مقدمات لازم در تأسیس مکتب کنش گرایی نقشی ایفا کرده است(5).
مقاله دیویی در سال 1896 عموماً به عنوان نقطه عطفی در تاریخ تأسیس رسمی کنش گرایی تلقی می شود. هرچند کمکهای دیویی به صورت فعال زمان درازی ادامه نیافت، اما تأثیرش بر روانشناسی بسیار پراهمیت است.
مقاله کوتاه دیویی به نام «مفهوم قوس بازتاب در روانشناسی» (6) در سال 1896 سرآغاز جریان جدیدی بود. در این مقاله که مهمترین مساعدت وی- و متأسفانه آخرین آنها نیز- به روانشناسی بود، دیویی به ذره گرایی روانشناختی، عنصرگرایی و خلاصه کردن رفتار انسان به قوس بازتاب، با تمایزش بین محرک و پاسخ، حمله کرده بود. او می گفت؛ رفتاری که در پاسخ بازتابی هست نمی تواند به صورت معنی داری به عناصر حسّی- حرکتی اساسیش تقلیل یابد و به آنها خلاصه شود، همان طور که آگاهی نمی تواند به طور معنی داری به عناصر سازنده اش تجزیه گردد.
هنگامی که این گونه تلخیص رفتار و تجزیه و تحلیل مصنوعی صورت گیرد، رفتار نیز همه معنی خود را از دست می دهد. در نتیجه آنچه می ماند انتزاعاتی است که در اذهان روانشناسانی که این کالبدشکافی و تجزیه را انجام می دهند وجود دارد. به اعتقاد دیویی، رفتار نمی تواند از نظر ساختمان و ترکیباتش مطرح شود، بلکه بهتر است در قالب معنایش برای ارگانیسم و در انطباق با محیط مورد مطالعه قرار گیرد. از این رو وی معتقد است که موضوع ویژه روانشناسی، مطالعه کلّ ارگانیسم در رابطه با محیط آن است.
دیویی شدیداً تحت تأثیر نظریه تکامل قرار داشت و فلسفه اش بر مفهوم تغییر اجتماعی مبتنی بود. او نمی پذیرفت که محیط غیرپویا و ثابت باقی می ماند. از این رو با پیشرفت حاصل از نزاع فکر انسان با واقعیّت موافق بود. در این نزاع، «آگاهی» و «کنش» برای بقا و پیشرفت کلّ ارگانیسم در خدمت قرار می گیرند. به عقیده وی «کنش»، هماهنگی کامل ارگانیسم در جهت انجام هدفی است که بقا نام دارد. بنابراین، روانشناسی کنشی مطالعه ارگانیسم «در عمل» (7) است.
عقاید فلسفی دیویی برای او شهرت بیشتری به بار آورد. او با مطالعات روانشناختیش به عنوان فیلسوفی اجتماعی به سعادت و رفاه انسان و نیز به همسازی جسمانی، اجتماعی و اخلاقی وی عمیقاً توجه دارد. برای او تفکر و یادگیری، یعنی فرایندهای روانشناختی انسان، از اهمیت بیشتر و برتری در انطباق با زندگی برخوردار است. تفکر از نظر وی ابزاری است که وسیله انسان برای تحقق توقعات زندگی به کار می رود و انسان به منظور زندگی فکر می کند.
دیویی عقیده دارد که تلاش برای بقاء از شناخت نتیجه می شود و شناخت نیز سلاحی ست در نبرد برای بقاء و ابزاری ست در فرایند همسازی. از آنجا که زندگی عبارت از یادگیری ست، او به مسأله یادگیری به عنوان مهمترین مسأله روانشناسی می نگرد.
فرصتی را که دیویی صرف روانشناسی کرد بسیار کوتاه بود. او اکثر تلاشهایش را با حفظ جهت گیری کنش گرایی، به تعلیم و تربیت اختصاص داد.
اهمیّت دیویی برای روانشناسی، به برانگیختن دیگران برای اقبال به این دانش و نیز به توسعه بافت فلسفی کنش گرایی مربوط می شود. هنگامی که از شیکاگو رفت، رهبری کنش گرایی بر عهده جیمز رولاند آنجل افتاد.

جیمز رولاند آنجل(1869-1949)

آنجل در تقویت جریان کنش گرایی سهم عمده ای دارد. عملاً بخش روانشناسی در دانشگاه شیکاگو به همت وی به مهمترین و پرنفوذترین بخشهای آن روز تبدیل شد.
کتاب آنجل که در سال 1904 منتشر شد، برداشتی کنش گرایانه داشت و در چهار سال بعد از انتشار، چهار بار تجدید چاپ شد. این استقبال، ‌شیوه برخورد آن زمان را در قبال موضع کنش گرایی نشان می دهد. او در این کتاب اظهار داشته است که کنش اصلی آگاهی، اصلاح فعالیتهای انطباقی ارگانیسم است و اینکه روانشناسی باید چگونگی کمک ذهن به این همسازی ارگانیسم با محیط را مورد مطالعه قرار دهد. ‌آنجل در مقام ریاست انجمن روانشناسی آمریکا نقش پراهمیتی در توضیح مواضع کنش گرایی ایفا کرده است.

هاروی ا. کار(8) (1873-1954)

او جای آنجل را به عنوان مدیر بخش و نیز رهبر کنش گرایی گرفت، طی دوره مدیریت کار در بخش روانشناسی دانشگاه شیکاگو یعنی از 1906 تا 1938 حدود 150 درجه دکتری در این بخش اعطا گردید. زمینه کارش روانشناسی تطبیقی بود و نظریاتش عمدتاً در کتاب روانشناسی که کتابی درسی بود و در سال 1925 منتشر گردید، منعکس شده بود. کار در کتابی که توسط مرچیسون(9) به نام روانشناسیهای دهه 1930 منتشر شد. فصلی درباره روانشناسی کنشی نگاشته است. این دو اثر وضع مکتب کنش گرایی را سی سال پس از آغازش منعکس می کنند. کار در فرمول S-R ضرورت در نظر گرفتن عوامل انگیزشی را یادآور شد و ارزیابی پاسخ ارگانیسم را بدون توجه به عامل یاد شده غیرممکن می دانست. او بدین ترتیب مفهوم جدید انگیزش را در نظریه کنش گرایی وارد ساخت.

وودورث(10) (1869-1962)

در مورد کار کاتل، و جهت گیری کنش گرایانه اش، هنگامی که در دانشگاه کلمبیا بود، بحث شد. دو تن از دانشجویان وی نیز از بُعد کنش گرایی اهمیت زیادی دارند. اینان عبارتند از: ثورندایک و وودورث که اولی به دلیل سهم عمده تری که در رفتارگرایی دارد در آن مکتب معرفی می شود و در اینجا فقط به بررسی وودورث می پردازیم.
بدواً یادآور می شود که وودورث رسماً به مکتب کنش گرایی، در سنت آنجل و کار، متعلق نیست. درواقع، او علیه الزاماتی که به دلیل وابستگی به یک مکتب تحمیل می شود، مخالفت شدیدی ابراز داشته است. بنابراین، نمی توان از او به عنوان یک کنش گرای تمام عیار نام برد. وی شکل بسیار گسترده ای از کنش گرایی را که مشخصّه روانشناسی آمریکایی بوده، در نوشته هایش منعکس ساخته است. بسیاری از عقاید وودورث با روح کنش گرایی «مکتب شیکاگو» توافق دارد و در آن انعکاس می یابد. اما، در ضمن، او دو عنصر جدید به آن افزوده است:
1-او عقیده داشت که معلومات روانشناختی باید با بررسی درباره ماهیت محرک و پاسخ، یعنی با رخدادهای عینی آغاز شود. اما، اگر در تلاش برای توضیح رفتار، تنها محرک و پاسخ را در نظر بگیریم، مهمترین عنصر، یعنی خود ارگانیسم زنده را مورد غفلت قرار داده ایم. او می گفت: محرک علت کامل پاسخ ویژه ای نیست؛ ارگانیسم نیز، با شرایط و امکانات مختلف خود در تعیین پاسخ سهم دارد.
به گفته وودورث، روانشناسی باید خود ارگانیسم را به عنوان چیزی که بین محرّک و پاسخ نقش دارد، در نظر بگیرد. در نتیجه موضوع روانشناسی باید هم آگاهی باشد و هم رفتار. محرک خارجی و پاسخ آشکار به وسیله مشاهده عینی رفتار، شناخته و کشف می شوند، اما، آگاهی از رخدادهای درون ارگانیسم تنها از خلال درون نگری صورت می گیرد. وودورث درون نگری را به عنوان روش مفیدی برای روانشناسی پذیرفت، ولی از مشاهده و آزمایش نیز کاملاً استفاده می کرد.
2- به وسیله وودورث نوعی روانشناسی پویا وارد کنش گرایی گردید، که به نظر می رسد از جهتی ادامه همان آموزشهای جیمز و دیویی باشد. مفهوم روانشناسی پویا، که به تغییر و به تعبیر علل تغییر مربوط می شود، علاقه مندی به مبحث انگیزش را نشان می دهد. او در سال 1897 خواهان ابداع دانش «انگیزه شناسی» بود.
نخستین اظهارنظر نظام دار وودورث را می توان در سال 1918 در کتاب «روانشناسی پویا» ملاحظه کرد که خود پیشنهادی در جهت نوع کنش روانشناسی با افزودن قلمرو انگیزه بر روانشناسی موجود بوده است.
هرچند شباهتهای بسیاری بین موضع وودورث و موضع کنش گرایان شیکاگو هست، امّا، موضع وی با تأکید بیشتری بر عوامل فیزیولوژیک مؤثر در رفتار، همراه می باشد. بنابراین، روانشناسی پویا و یا انگیزه شناسی وودورث به رابطه بین علت و معلول مربوط است. او مشخص می کند که مرادش علل غایی رفتار نیست، بلکه، بیشتر به علل بی واسطه و فوری توجه دارد. وی معتقد بود که علاقه واقعی روانشناسی باید تعیین چرایی رفتار مردم باشد.

موضوع روانشناسی کنشی

ویلیام جیمز، روانشناسی را «علم زندگی روانی، علم پدیده های روانی و شرایط آنها» می داند. مراد وی از ذکر کلمات «پدیده» و «شرایط» اشاره به این معانی است که نخست موضوع روانشناسی باید در تجربه بی واسطه انسان یافت و پدیدار شود. دیگر اینکه جسم و به ویژه مغز در حیات روانی دارای اهمیت است. درواقع مطالعه زیر ساخت جسمانی آگاهی، به نظر جیمز، بخش مهمی از روانشناسی را تشکیل می دهد. این گونه توجه به زیست شناسی و به اثر مغز بر آگاهی- یعنی آن آگاهی که کانون علاقه جیمز بوده است- در زمره انحصاریترین ویژگیهای برداشت روانشناسی جیمز به شمار می رود.
هرچند جیمز، آگاهی را کانون علاقه مندیش قرار داده بود، اما، نباید چنین پنداشت که از این بابت دنباله رو ساخت گرایان بوده است. بلکه، برعکس، با ارائه برداشت ویژه ای از آگاهی، ‌بر قلب روانشناسی وونت و تیچنر حمله برد و آغازگر اعتراضاتی شد که به پیدایش مکاتب کنش گرایی و روانشناسی گشتالت انجامید. او علناً می گفت که احساسهای ساده(عناصر ساخت گرایان) در تجربه آگاه وجود ندارند و تنها به عنوان حاصل فرایندی پرپیچ و خم از استنتاج یا انتزاع می توانند وجود یابند. «هیچکس، هیچ گاه، به خودی خود دارای احساس ساده نبوده است.» آگاهی ابتدا از مجموعه کثیری از اشیا و روابط تشکیل می شود و آنچه را که احساسات ساده می نامیم حاصل دقت زیاد ماست که با وسواس و اصرار به یافتن آنها پرداخته ایم(11). هنگامی که چای می نوشیم ممکن است در اثر تمرین بتوانیم عناصر مجزایی را در ماده معطّر چای از هم تشخیص دهیم که توسط فرد تمرین ندیده ادراک نمی شود. او همین چای را می نوشد و مخلوطی از عناصر را مزه می کند، اما، نمی تواند آنها را از هم، به طور مجزا، تشخیص دهد. جیمز می گفت، این واقعیت که یک فرد می تواند تجربه های آگاهش را تجزیه و تحلیل کند، معنیش این نیست که عناصر مجزّای حاصل، در آگاهی هر شخص دیگری که در معرض چنین تجربه ای قرار گیرد، وجود خواهد داشت. او ارائه چنین فرضیه هایی را به عنوان «سفسطه» محکوم کرد. و آگاهی را جریانی(12) تجزیه ناپذیر می دانست که سعی در تجزیه آن به معنی تحریف آن خواهد بود.
آگاهی جریانی است که همیشه در حال تغییر است. از این رو هیچکس نمی تواند حالتی یا فکری را دقیقاً دو بار داشته باشد. حوادث در محیط و در اطراف شخص می تواند مجدداً و به کرّات رخ دهد اما، نه احساسها و یا افکار یکسان. جیمز می گفت: درست است که می توانیم در مورد شیئی بیش از یک بار و در بیش از یک موقعیت و فرصت فکر کنیم، اما، هربار که چنین می کنیم، به سبب تأثیر تجارب مداخله گر، با دفعه قبلی متفاوت است. او ماهیّت آگاهی را متراکم شونده می دانست و نه عودکننده.
جیمز، ذهن را نیز مستمر و متصل می دانست و معتقد بود که شکاف عمیقی در جریان آگاهی ذهنی وجود ندارد. ممکن است رخنه هایی پیدا شود، مانند وضعی که شخص در خواب دارد، اما پس از بیداری مشکلی جهت پیوند با جریان آگاهی پیش از خواب نخواهد داشت.
جیمز، ذهن را انتخابگر می دانست. یعنی، ذهن از میان محرکات بسیاری که در معرض آنها قرار گرفته است، دست به انتخاب می زند، برخی را کنار می گذارد و برخی دیگر را با هم ترکیب یا از هم جدا می کند و برخی را هم برمی گزیند. ما می توانیم تنها بر جزئی و بر جزء کوچکی از دنیای تجربه مان توجه نماییم. انتخاب محرکات به نحوی که آگاهی به شیوه ای منطقی عمل کند و دسته ای از تصورات(13) بتوانند به یک غایت معقول و منطقی برسند، صورت می گیرد.
از همه مهمتر اینکه جیمز، بر غایت و قصد آگاهی تأکید کرده است. او تصور می کند که آگاهی باید برای ارگانیسم فواید زیست شناختی داشته باشد. غایت و قصد یا کنش آگاهی این است که انسان را قادر به انتخاب بهتر سازد و از این طریق او را با محیطش همساز و منطبق کند. از این جهت جیمز بین آگاهی و عادت فرق می گذارد. عادت را غیر ارادی و ناآگاهانه می داند. هنگامی که ارگانیسم با مسأله جدیدی روبروست و نیاز به شیوه تازه ای از همسازی دارد، آگاهی وارد عمل می شود.
آنجل که در تقویت جریان کنش گرایی سهم عمده ای دارد، روانشناسی کنشی را به هیچ وجه چیز تازه ای تلقی نمی کرد، بلکه معتقد بود که همواره و از ابتدا بخش مهمی از روانشناسی بوده است. او می گوید روانشناسی ساخت گرا، از شکل قدیمیتر و فراگیرتر روانشناسی که کنشی بوده، جدا شده است.
آنجل به سه بینش کنش گرایی- که آنها را سه موضع گیری اصلی این جریان می داند- اشاره می کند و محور بحث روانشناسی را در هریک از این سه بینش نشان می دهد:
1- روانشناسی کنشی، روانشناسی اعمال ذهنی است. در زمانی که عنصرگرایی وونت و تیچنر هنوز کاملاً نیرومند بود، آنجل، کنش گرایی را در حدّ مخالفت مستقیم و آشکار با عنصرگرایی مطرح کرد. وظیفه کنش گرایی کشف چگونگی عمل فرایند روانی، نوع عمل و شرایط بروز و ظهور آن است. او عقیده دارد که کنش ذهنی، برخلاف لحظه ای معین از آگاهی که به وسیله ساخت گرایان مورد مطالعه قرار می گرفت، زودگذر و نابودشدنی نیست، بلکه، بسان کنشهای زیست شناختی ثابت و پایدار است. درست همان طور که کنش فیزیولوژیک ممکن است از خلال ساختهای متفاوت عمل کند، کنش ذهنی نیز ممکن است از خلال تصورات، که مشخصّاً در محتوایشان متفاوت هستند، وارد عمل شود.(14)
2- کنش گرایی عبارت از روانشناسی فواید و کاربردهای اساسی آگاهی است. آن آگاهی که از دید سودمند بودن و فایده به آن می نگرند، در خدمت غایت و قصدی است، یعنی، بین نیازهای ارگانیسم و تقاضاهای محیط واسطه می شود. بنابراین، کنش گرایی، فرایندهای روانی را، نه به عنوان رخدادهای منزوی و مستقل، بلکه، به عنوان بخش فعّال و در حال پیشرفت فعالیت زیستی گسترده تر و درواقع به منزله بخشی از جریان وسیعتر تکامل ارگانیک مطالعه می کند. ساختها و کنشهای ارگانیسم آن طور که هستند وجود دارند، زیرا با تطبیق ارگانیسم با محیط، آن را به ادامه بقا قادر می سازند.
آنجل عقیده داشت چون آگاهی بقای ارگانیسم را تأمین کرده است، باید خدمتی انجام داده باشد که ارگانیسم به طریق دیگر قادر به تأمین آن نیست. کنش گرایی باید دقیقاً کشف کند که این خدمت چیست؟ یعنی خدمتی که آگاهی و فرایندهای ویژه تر روانی، نظیر قضاوت، اداره نمودن و خواستن انجام می دهند کدام است؟
3- روانشناسی کنشی عبارت است از روانشناسی روابط پسیکوفیزیک، که به مجموعه روابط بین ارگانیسم و محیط مربوط می شود. بنابراین، کنش گرایی شامل کلیّه کنشهای ذهن و جسم است. این دیدگاه، مطالعه رفتار ناخودآگاه یا رفتار ناشی از عادت را نادیده می انگارد. کنش گرایی نوعی ارتباط درونی بین جنبه روانی و جنبه جسمانی فرض می کند، یعنی، تعاملی از همان نوع که در رابطه بین نیروها در دنیای فیزیکی و مادّی اتفاق می افتد. کنش گرایی تمایز ملموسی بین ذهن و جسم نمی یابد. آنها را نه به عنوان دو جوهر، بلکه به عنوان اینکه به نظم واحدی تعلق دارند در نظر می گیرد و انتقال از یکی به دیگری را آسان تصور می کند.
کار، با بیانی روشن، موضوع روانشناسی کنش گرایی را، در زمانی که شکل یک نظام مستقر به خود گرفته بود، باز کرده است. روانشناسی در وهله نخست، با مطالعه فعالیت ذهنی در ارتباط است. این اصطلاح یعنی؛ «فعالیت ذهنی»، برای فعالیتهایی چون ادراک، حافظه، تخیّل، ‌استدلال، احساسات، قضاوت و اراده به کار می رود. البته ویژگیهای اصلی این فعالیتهای مختلف به سختی می تواند با یک اصطلاح ساده و منفرد مشخص شود. زیرا، ذهن در هر لحظه، کارهای مختلفی انجام می دهد. اگر بخواهیم در قالب الفاظ جامعی آن را بیان کنیم، ممکن است بگوییم فعالیّت ذهنی در رابطه است با عمل اکتساب، تثبیت، حفظ، سازمان دادن، و ارزیابی تجربه ها و کاربرد بعدیشان در هدایت رفتار. نوع رفتاری را که با فعالیت ذهنی صورت می پذیرد، ممکن است رفتار انطباقی یا رفتار همسازکننده نامید. عمل انطباقی عبارت است از پاسخ ارگانیسم، که با توجه به محیط فیزیکی و اجتماعی محرک صورت می گیرد. مثالی درباره فعالیتهای ذهنی یک پزشک، مسأله اعمال ذهنی را روشنتر می کند. گاهی یک پزشک، ذهنش مشغول یادگیری است و این عمل از طریق تدریس اساتید یا به کمک کتابها، مشاهدات بالینی و نیز از راه تجربه های شخصیش به عنوان متخصص کاربردی صورت می گیرد. زمانی دیگر، ذهنش در تلاش به خاطر سپردن اطلاعات و داده های مهم است. هنگامی نیز فعالیتهای ذهنی ممکن است وضع مسلطی به خود بگیرند و ذهن مشغول تحلیل، مقایسه، طبقه بندی و ارتباط دادن یافته های موجود به جنبه های دیگر معلومات پزشکی باشد. سرانجام جنبه انطباقی رفتار پیش می آید که پزشک این معلومات و مهارتها را در تشخیص، درمان و یا در عمل جراحی به کار می برد.
بنابراین، هر عمل ذهنی، کم و بیش و به طور مستقیم به کاربرد تجربه در جهت رسیدن به همسازی و به انطباق مؤثرتر با جهان خارج مربوط می شود؛ از این رو از سه نظر مورد مطالعه قرار می گیرد: معنای انطباقی، اتکا بر تجربه قبلی، استعداد تأثیر بر فعالیت آینده ارگانیسم. مثلاً ادراک فرایندی از شناخت اشیا است که ما بر مبنای آن، عمل می کنیم. همچنین، ادراک شامل کاربرد تجربه گذشته است زیرا معنای هر شیئی می تواند در قالب تجربه های پیشین و در رابطه با آن شیء مورد ارزیابی قرار گیرد. از طرفی هر تجربه ای از یک شیء، ظاهراً بر شیوه ای که آن شیء در فرصتهای بعدی ادراک می شود، اثر می گذارد.
اهمیت جنبه های مختلف فعالیت ذهنی، در یک لحظه تفکر آشکار می شود. پدیده «حفظ» در انواع یادگیری، دارای جنبه اساسی است. اکتساب هر مهارت مستلزم یک رشته آزمایشها یا دوره های تمرینی و عمل است که رفتار در خلال آنها بتدریج کمال و ثبات می یابد و هر مرحله پیشرفت، خود نتیجه آزمایشهای قبلی است. و حفظ و بقای آثار هر دوره تمرین، تلاشهای بعدی را آسان می کند. حتی می توان گفت بدون «حفظ» و «نگهداری»، ذهنی وجود ندارد. اگر آدمی ناگهان همه تجارب گذشته اش را از دست بدهد، تقریباً همچون طفل شیرخواری، بی چاره و درمانده خواهد شد.
تجربه های ما باید به طرز ویژه ای سازمان داده شوند که بتوانند به طور مؤثری قابل استفاده باشند. در زبان عامه غالباً می گوییم یک آدم دیوانه ذهنش را از دست داده است.
درواقع، این اشخاص ذهن دارند و تجربه های خود را متراکم می کنند، سازمان می دهند و به صورتی خاصّ ارزیابی می نمایند و سپس نسبت به جهان خارج بر مبنای این تجربه ها واکنش نشان می دهند. ولی اینان ذهنهای ناسالم و مختل دارند و تجربه هایشان به صورت نامناسبی سازمان یافته و مورد ارزیابی قرار گرفته است. از لحاظ نظری هر دسته از تجربه ها می تواند به صورتهای مختلفی سازمان داده شود. شیوه تفکر فردی و خصوصیت رفتاری هر فرد به مقیاس وسیعی تابع سازمان تجربیات قبلی وی است. برخی از انواع سازمان دادنهای نادرست به شیوه های غیرعقلانی تفکر و انواع رفتار ضدّ اجتماعی منجر می شوند. بنابراین تجربه ها تنها نباید سازمان داده شوند، بلکه،‌ باید آنها را به طور مناسبی سازمان داد تا در رابطه با دنیای خارج به صورتی عقلانی، هوشمندانه و مؤثّر واکنش نمایند.
ذهن نیز همواره جنبه های مختلف تجربه را ارزیابی می کند. نه تنها اشیا را به خوب، و بد تقسیم می کند، بلکه، جای آنها را نیز در جدولی از ارزشهای نسبی مشخص می نماید. ارزشیابی زیباییهای ادبی، هنری، گرافیکی و یا ارزشهای اخلاقی از این نوع است. ذهن رفتار اجتماعی را نیز به درست یا نادرست تقسیم نموده، مفاهیمی چون نیکوکاری، پاکدامنی، درستکاری، متانت، اعتدال و وقت شناسی را ابداع می کند. نظام ارزشی فرد، مهمترین جنبه شخصیت او را تشکیل می دهد: برخی از دانشجویان بر ارزش نسبی تحصیل تأکیدی فوق العاده دارند و به طور اغراق آمیزی به کتاب و درس علاقه مند می شوند. برخی بیش از اندازه بر ارزش استقلال اقتصادی تکیه می کنند و مدرسه را برای یافتن شغل و کسب درآمد رها می کنند؛ برخی از مردم سیاست، دین و علمشان را زیاد جدّی می گیرند و اهمیت این جنبه های زندگی را فوق العاده ارزیابی می کنند. رفتار هر فرد به مقیاس وسیعی تابعی از آرمانها و نظام ارزشهای وی است.
بنابراین همه تجارب یک فرد در خلال زندگی در نظامی پیچیده، اما واحد، از گرایشهای واکنشی(15) او سازمان می یابد که به میزان زیادی تعیین کننده ماهیت فعالیت بعدی وی است. وضع واکنشی(16) هر فرد تابعی است از خصوصیات مادرزادی، تجارب قبلی و شیوه و طریقی که براساس آن، این تجارب سازمان داده شده و ارزیابی گردیده اند. کلمه «خود» (17)، عموماً برای مشخص کردن فرد بر مبنای وضع واکنش وی به کار می رود. هنگامی که می خواهیم به همه خصوصیات و ویژگیهای «خود» شخص اشاره کنیم، خصوصیاتی که در ارتباط با سایر افراد به کارآیی شخص قوام می بخشند و یا به آن آسیب می رسانند، اصطلاح «شخصیت» ‌را به کار می بریم و وقتی که مراد مشخص کردن فرد از نظر مشخصات و استعدادهای فکریش باشد، ذهن و «خود» در ارتباط است، اما، همه اینها مفاهیمی هستند که تنها می توانند به صورت غیرمستقیم و از خلال تظاهراتشان و تنها تا حدی که در واکنشهای فرد خود را ظاهر می سازند، مورد مطالعه قرار گیرند. فعالیتهای عینی مختلف که در یک عمل همسازی دخیل می باشند یافته های قابل مشاهده و موضوع روانشناسی هستند. به اعمال ذهنی مختلف که در یک پاسخ همساز مشاهده می شود معمولاً فرایندهای پسیکوفیزیک یا فرایندهای روان- مادّه ای می گویند. این اعمال واکنشهایی از ارگانیسم هستند که مستقیماً ساختهایی چون حواس، عضلات و اعصاب را به کار می گیرند. مشارکت اعضای حسّ و عضلات در فعالیتهایی نظیر ادراک و اعمال ارادی، آشکار است. دستگاه عصبی نیز با هر عمل ذهنی در رابطه قرار می گیرد. ترکیب و همبستگی این ساختها برای فعالیت ذهنی عادی جنبه اساسی دارد. شکاف یا جراحتی در هر قسمت از مغز، معمولاً با نوعی ناراحتی ذهنی و رفتار نابهنجار مربوط است. هر نوع شرایطی که بر متابولیسم این ساختها تأثیر گذارد بر خصوصیت اعمال ذهنی نیز اثر می گذارد.
در اینجا، ما به توضیح ماهیّت این ارتباط «روان- ماده ای» نمی پردازیم، تنها این واقعیت را متذکر می شویم که این اعمال ذهنی، رخدادهای «روان- ماده ای» هستند و تأکید می ورزیم که باید به همین صورت مورد مطالعه قرار گیرند.
کار می گوید: اعمال ذهنی غالباً با جنبه های روانشناختی این فعالیتهای همسازکننده و انطباقی شناخته می شوند. فرض نظریه «روان- ماده ای» این است که فعالیتهای «روان- ماده ای»، از دو رشته فرایند موازی تشکیل شده اند که به دو دسته مختلف از واقعیت تعلق دارند؛ فرایندهای آگاهانه یا غیرمادی و فرایندهای جسمانی یا مادی. فرایندهای آگاهانه موضوع روانشناسی را تشکیل می دهند، در صورتی که فرایندهای جسمانی به قلمرو فیزیولوژی متعلقند. بنابراین ذهن در قالبهای صرفاً روانی و غیرمادی تعریف می شود. اعمال ذهنی به عنوان رشته رخدادهای غیرمادی یا روانی تلقی می شوند و تنها می توانند در ارتباط با رشته ای از فرایندهای فیزیولوژیک وقوع یابند.
کار،‌ به این نظریه دو انتقاد دارد:
1- هنگامی که ما از مشخصات روانی یا آگاهانه یک عمل بحث می کنیم با شیئی انتزاعی و با مفهومی روبرو هستیم که واقعیت وجودی مستقل ندارد. از این جهت این نظریه متضمّن سفسطه منطقی است. زیرا که در آن، این مفاهیم جوهرهای مستقل نامیده می شوند.
2- با یکی تصوّر نمودن اعمال ذهنی با جنبه ذهنی این فعالیتهای انطباقی، طرفداران این نظریه به طور منطقی در برابر مسأله چگونگی تأثیر این فرایندهای ذهنی بر رفتار قرار می گیرند. به عبارت دیگر، این برداشت، الزاماً مسأله ماهیت رابطه «روان- ماده ای» را مطرح می کند.
ما اعتبار این مسأله را انکار نمی کنیم، اما، معتقدیم که مسأله ای فلسفی و متافیزیکی است و به قلمرو علوم طبیعی یا تجربی(آمپیریک) مربوط نمی شود.
به عقیده کار، روانشناسی نمی تواند از فیزیولوژی متمایز شود، بلکه این هر دو علم به مطالعه فعالیتهای کنشی ارگانیسم می پردازند. روانشناسی در ارتباط با همه فرایندهایی است که مستقیماً در همسازی ارگانیسم با محیطش دخالت دارد. در صورتی که، فیزیولوژی، به مطالعه فعالیتهای حیاتی نظیر: جریان خون، هضم، متابولیسم، که در وهله نخست مربوط به حفظ تمامیّت ساختی ارگانیسم است، می پردازد. بنابراین، روانشناسی و فیزیولوژی به دو گروه از فرایندهای عضوی مربوط می شوند که در ارتباط متقابل با هم بوده و بر هم تأثیر می گذارند...

روشهای کنش گرایی

از آنجا که روانشناسی با آگاهی بی واسطه و کاملاً شخصی سروکار دارد، بنابراین، ابزار اصلی آن در تحقیق درون نگری است. ویلیام جیمز، عقیده داشت که هرکس می تواند با بررسی ذهن خویش، حالات آگاهی را کاملاً مورد تحقیق قرار دهد. با اینکه آگاهی، نزد طرفداران این مکتب درخور تجزیه نیست، شکل درون نگری نمی تواند از نوع درون نگری وونت و تیچنر باشد. جیمز، درون نگری را «گرفتن یک لحظه از زندگی واقعی- آن طور که می گذرد- یا ثابت نگهداشتن و گزارش حادثه ای زودگذر- آنچنان که در شکل طبیعیش رخ می دهد- می دانست؛ درون نگری وی آزمایشگاهی نبود که به کمک ابزارها انجام شود؛ بلکه، توقّف سریع و مطمئن تأثّری بود که توسط مشاهده گری حسّاس و چابک صورت می گرفت» (18).
جیمز، نسبت به مشکلات و محدودیتهای درون نگری کاملاً آگاه بود و آن را به عنوان شکل ناقصتری از مشاهده پذیرفت. به اعتقاد وی نتایج درون نگرانه می تواند با کاربرد امتحانات ویژه و از طریق مقایسه بین یافته های مشاهده کنندگان مختلف، مورد بررسی قرار گیرد. هرچند خود، طرفدار روش آزمایشگاهی نبود، اما، کاربرد آن را همچون سایر راههای ممکن جهت کسب معلومات روانشناختی قبول داشت. خلاصه، جیمز به منظور تکمیل روشهای آزمایش و درون نگری، بر کاربرد روش تطبیقی در روانشناسی اصرار می ورزید جیمز تصور می کرد: با تحقیق در کنش روانشناختی حیوانات، کودکان، مردم بی سواد و دیوانگان، تغییرات در حیات روانی می تواند به شیوه مفید و معنی داری روشن شود.
جیمز در سطحی بالاتر از روشهای مخصوص، بر ارزش روانشناسی مصلحت گرایی تأکید می ورزید. اساس فکر مصلحت گرایی این است که روایی یک فکر یا یک شناخت باید تنها از طریق نتایجش سنجیده شود. به عبارت مشهورتر و عامیانه تر، دیدگاه مصلحت گرایی، معمولاً چنین معرفی می شود که: «هرچه در عمل مفید افتد حقیقت است.» (19) این مفهوم در سالهای 1870 به وسیله چارلز. اس. پیرس(20) فیلسوف و دوست ویلیام جیمز مطرح شد. با این همه، کار پیرس تا حدّ زیادی ناشناخته ماند، تا اینکه جیمز کتاب مصلحت گرایی را که یکی از کارهای مهم و اصلی فلسفی وی بود در سال 1907 نوشت.
به نظر کار، اعمال ذهنی را می توان به طرق مختلف مورد مطالعه قرار داد. می توان آنها را مستقیماً مشاهده کرد و یا به طور غیرمستقیم و به کمک نتایج و محصولات آنها بررسی نمود. و سرانجام این امکان نیز وجود دارد که مطالعه اعمال ذهنی برحسب ارتباط آنها با ساخت ارگانیسم صورت گیرد.
اعمال ذهنی می تواند به طور عینی و یا درون ذهنی مورد مشاهده قرار گیرد. مشاهده عینی به درک اعمال ذهنی دیگران تا جایی که در رفتار آنان انعکاس می یابد، مربوط می شود. مشاهده درون ذهنی، غالباً درون نگری نامیده می شود و درگذشته تنها شیوه شناخت تلقی می شد که متفاوت از شیوه ادراک حوادث خارجی است. اما، درواقع، دو فرایند اساساً در ماهیّت به هم شبیه هستند و تنها برحسب اشیاء موردشناخت می توانند از هم تمیز داده شوند. به نظر کار هریک از روشهای مشاهده، امتیازات و محدودیتهایی دارد:
1- درون نگری، معلومات محرمانه تر، خالصتر و فراگیرتری از رخدادهای روانی به دست می دهد. برخی از رخدادهای روانی نمی تواند به صورت عینی مشاهده شود. مثلاً ممکن است از رفتار فردی مطمئن شویم که مشغول فکر کردن است، اما، نمی دانیم که راجع به چه چیز فکر می کند. در صورتی که خود فرد می داند که در حال فکر کردن است و از موضوع آن نیز آگاه است. مشاهده عینی هیچ گونه شاهدی که حاکی از عمل فکر کردن به وسیله کلمات یا تصاویر بصری باشد، ارائه نمی کند. درون نگری، غالباً، انگیزه ها و ملاحظاتی را آشکار می کند که برحسب تجربه گذشته در عمل خاصّی تأثیرگذارده است. کسب چنین معلوماتی، با کاربرد روش عینی تنها، بسیار دشوار خواهد بود.
2- مشاهدات ذهنی نسبتاً دشوار است. بسیاری از اعمال، رخدادهای سریع التغییر و پیچیده ای هستند که تحلیل و درک جامع و کاملشان مشکل است. با توجه به اینکه ذهن ما معمولاً با موقعیتهای عینی در ارتباط است، بسیاری از مردم، که در جهت قطع این عادت و درون نگر شدن در تلاشند، با مشکلات زیادی روبرو می شوند.
3- غالباً، اعتبار مشاهده درونی نمی تواند سنجیده شود. اگر گزارشی به وسیله آزمون شونده ای، مبنی بر اینکه او برحسب تصویر بصری فکر می کند، داده شود، تا زمانی که این رخداد ذهنی خاصّ تنها قابل مشاهده آن شخص باشد عملاً، هیچ دلیلی موافق یا مخالف این اظهارنظر وجود نخواهد داشت. درواقع، نمی توان گفت که آن اظهارنظر به این دلیل نادرست است که دیگران اظهار می دارند که آنها برحسب قالبهای کلامی فکر می کنند. زیرا این امکان که افراد در شیوه اندیشیدن با هم متفاوت باشند وجود دارد.
4- طبعاً کاربرد روش ذهنی منحصر به آزمون شوندگان آموزش دیده و ماهر است. بنابراین، روانشناسی در مطالعه حیوانات، کودکان، انسانهای اولیه و موارد متعددی از دیوانگیها می بایست بر روشهای عینی تکیه کند.
5- برای ثبت و اندازه گیری هریک از تظاهرات عینی ذهن ممکن است ابزاری به کاربرده شود. بنابراین، آنچه به این ترتیب ضبط می شود، می تواند در فرصت کافی مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد. به کمک ثبت اعمال، می توان تظاهراتی را، که به گونه دیگر امکانش فراهم نبوده، کشف و بررسی کرد. برای مثال، عکاسی به عنوان وسیله ای برای مطالعه حرکات ریز چشم، هنگام ادراک اشیاء به کار رفته است. این روش به صورت گسترده ای در مطالعه فعالیتهای ادراکی، موقع قرائت و برخی خطاهای بصری، به کار می رود.
روش آزمایش، متمّم روش مشاهده است. در هر آزمایش اعمال ذهنی تحت شرایط معین و مشخص مشاهده می گردد. آزمایش را غالباً مشاهده کنترل شده می نامند و برحسب درجه کنترل شرایط تحقیق ممکن است نسبتاً ساده و یا کاملاً پیچیده باشد. به عنوان نمونه، نوع ساده آزمایش یعنی مورد حفظ کردن سیاهه ای از کلمات را، به منظور تحلیل فرایند حفظ و کشف برخی شرایط که بر مهارت یادآوری سیاهه مزبور، در فرصتهای بعدی تأثیر دارد، ذکر می کنیم. به طور کلی، انجام هر عمل روانی به منظور مطالعه آن، ممکن است آزمایش خوانده شود. آزمایش روانشناختی الزاماً متضمن کاربرد تکنیکی پیشرفته و اشکال پیچیده ابزار و دستگاههای فنی نیست. خصوصیت دستگاهها تابع مسأله مورد بررسی و تحقیق است. وسایل و ابزار، به منظور کنترل شرایط آزمایش به کار می روند. هر آزمایش وسیله ای است برای کشف واقعیتها و روابطی که ممکن است، در جریان عادی تجربه، ردیابی و کشف آن از نظر ما مخفی بماند و یا اصولاً میسّر نشود. از این گذشته، نتیجه هر آزمایش می تواند وسیله سایر محققان بررسی شود. روش آزمایش هم در قلمرو روانشناسی دارای محدودیتهایی است. همه جنبه های ذهن آدمی نمی تواند تحت کنترل درآید. واکنشهای ذهنی به مقیاس بسیار وسیع، تابع تجربه های قبلی است. کنترل آزمایشی کامل ذهن انسان مستلزم آزادی در دستکاری رشد آن در طی زندگی است، اقدامی که هم غیرممکن و هم از نظر اجتماعی نامطلوب است.
طبیعت ذهن نیز ممکن است به طور غیرمستقیم از خلال آثار و فرآورده هایش از قبیل: اختراعات صنعتی، ادبی، هنری، دینی، عادات و رسوم، باورها، نظامهای اخلاقی، نهادهای سیاسی و غیره مطالعه شود. این روش را می توان روش اجتماعی یا نگرش اجتماعی نامید. طبعاً از این روش، هنگامی که خود اعمال ذهنی بتوانند موردمطالعه قرار گیرند، استفاده نمی شود و اصولاً کاربرد آن در مطالعه جوامع اولیه یا تمدنهای گذشته است. روش معمول اساساً تاریخی یا انسان شناختی است. مسلماً معلومات ما از ذهن انسان،- اگر مجبور شویم که منحصراً بر چنین داده هایی تکیه کنیم،- بسیار محدود خواهد بود. با اینهمه، این واقعیتها برای فهم ابعاد رشد ذهن انسان مهم هستند.
اعمال ذهنی ممکن است از دیدگاههای تشریح و فیزیولوژی نیز مورد مطالعه قرار گیرد. ساختمان هر عضو و استعداد کنشی آن با هم ارتباط و پیوند نزدیک دارند. عصب شناس سعی می کند نظم ساختی دستگاه عصبی و فعالیتهای مختلف آن را در نظر بگیرد. بررسی روابط متقابل اعمال روانی و ساختارهای دستگاه عصبی مفاهیم روانشناسی و عصب شناسی را روشن می کند. می دانیم که خصوصیت اعمال ذهنی تحت تأثیر شرایط سوخت و ساز دستگاه عصبی قرار می گیرد. نقصهای عصبی با اختلالات ادراک، حافظه، یادآوری و فعالیت ارادی همبستگی زیادی دارند. بخش قابل توجهی از اطلاعات دقیق و مشروح ما از رابطه ای که اعمال ذهنی با ساختارهای عصبی دارند حاصل شده است. مثلاً، برخی از بخشهای ساختارهای عصبی در حیوانات قطع شده و اثر فقدان بافت عصبی بر کار ارگانیسم مورد بررسی قرار گرفته است.
بسیاری از حالات ذهنی باید به کمک فیزیولوژی دستگاه عصبی توضیح داده شود، که از آن جمله اند؛ واقعیت نگهداری(21) و برخی از جنبه های فراموشی. روانشناسی، مانند سایر علوم، هر واقعیتی را که برای مقاصد و اهدافش با معنی و پراهمیت جلوه کند مورد استفاده قرار می دهد، بدون توجه به اینکه این واقعیت چگونه، کجا و به وسیله چه کسی به دست آمده باشد. هیچ روشی به تنهایی نمی تواند از یک عمل ذهنی معلومات کاملی در اختیار بگذارد. منابع متنوع معلومات، هریک دیگری را کامل می کنند. روانشناسی با وظیفه نظم دادن و هماهنگ کردن داده های مختلف، برای ایجاد تصوری کامل از همه چیزهایی که در اعمال ذهنی دخالت دارند، مواجه است.(22)

ارتباط روانشناسی با سایر علوم

کار، معتقد است که روانشناسی باید با گروه علوم زیستی، که با پدیده های ارگانیسمهای زنده سروکار دارد، طبقه بندی شود. خویشاوندی این علم با فیزیولوژی در این است که هر دو به مطالعه واکنشهای ارگانیسمهای حیوانی می پردازند. بین این دو قلمرو، مرز مشخصی وجود ندارد. روانشناسی، برحسب شرایط محیطی، به واکنشهای انطباقی ارگانیسم- تا آنجا که مبتنی بر تجربه های قبلی باشد- علاقه نشان می دهد.اما، توجه فیزیولوژی نسبت به این موضوع کم است و عمدتاً به مطالعه فعالیتهای حیاتی می پردازد. اگر فیزیولوژی به عنوان مطالعه کنشهای جسم تعریف شود، روانشناسی باید، به طور طبیعی، شاخه خاصّی از آن به حساب آید. با اینهمه، روانشناسی، خواه تابع فیزیولوژی یا هماهنگ با آن باشد، کاملاً غیرمادّی است. این دو علم جنبه های متفاوت فعالیت جسم(ارگانیسم) ‌را مطالعه می کنند.
روانشناسی، اطلاعات و مواد مورد نیاز خود را از قلمروهای بسیار زیادی گردآوری می کند و مطالعه هر نوع واقعیّتی را که برای فهم ذهن مهمّ باشد به خود مربوط می داند. یک روانشناس طبعاً با طیف بسیار محدودتری از پدیده های ذهنی روبروست و بنابراین باید اطلاعات خود را از منابع بسیار متنوع گردآوری کند.
روانشناسی اطلاعات خود را از جامعه شناسی، تعلیم و تربیت، عصب شناسی، فیزیولوژی، بیولوژی و انسان شناسی می گیرد و امروزه امیدوار است که از بیوشیمی نیز واقعیتهایی را اخذ کند. اغلب معلومات واقعی ما، در مورد انواع مختلف اختلالات ذهنی، به وسیله پزشکان و روانپزشکان فراهم آمده است. حرفه های رسمی، اشتغالات متنوع بازرگانی و صنعتی، معلومات الهام بخش زیادی را برای روانشناسی تهیه دیده اند. درواقع، اطلاعات و مواد روانشناختی می تواند از مسیر تلاشهای متنوع انسانی گردآوری شود.
روانشناسی نیز به نوبه خود می کوشد از هیچگونه کمکی به سایر قلمروهای وابسته به تفکر و تلاشهای فکری انسانی، همچون: فلسفه، جامعه شناسی، تعلیم و تربیت، پزشکی، حقوق، تجارت و صنعت، دریغ نورزد. طبعاً هرگونه دانشی در باب طبیعت انسان می تواند برای قلمروهایی که به نحوی با طرز تفکر و عمل انسانی ارتباط دارند، مفید واقع شود. روانشناسی دانشی است که نفوذ قابل توجهی در برخی از این قلمروها داشته است. با این حال این برنامه عملی باید به عنوان برنامه ای آرمانی که باید به آن دست یافت، تلقی شود. زیرا، روانشناس در شرایط فعلی، معلومات کامل و تمام عیاری از طبیعت انسان در اختیار ندارد.

نقش کنش گرایان در پیشبرد روانشناسی

کنش گرایی به عنوان یک نگرش یا دیدگاه کلی، به قدری موفقیت آمیز بود که جزء خطوط برجسته و اصلی روانشناسی درآمد. مخالفت شدید با ساخت گرایی، در هنگامی که علم جدید روانشناسی رو به رشد بود، ارزش بی نظیری برای روانشناسی آمریکا و آینده آن داشته است. از آثار دورتر این مخالفت، که اهمیت ویژه و بسیار مهمی داشته، تغییر کانون توجه در روانشناسی از ساخت به کنش بوده است. این جریان فکری از اثر مهم دیگری نیز برخوردار بوده و آن اهمیت یافتن مطالعه حیوان و تبدیل روانشناسی حیوان به یکی از فصول مهم روانشناسی است. تحقیق در مورد رفتار حیوان، با روانشناسی کنشی همسازی داشت، در صورتی که با روانشناسی ساخت گرایی نمی ساخت. زیرا برای این روانشناسی درون نگری لازم بود، با آنکه اخذ گزارش از تجربه های حیوان به هیچ وجه میسّر نبود.
علاوه بر مطالعه حیوانات، تعریف گسترده کنش گرایان از روانشناسی توانست مطالعه کودکان، عقب ماندگان ذهنی و دیوانگان را در خود جای دهد. این روانشناسی همچنین فرصت می داد تا روانشناسان روش درون نگری را با سایر طرق که موجب اطمینان در صحت یافته ها می شد، مانند تحقیق فیزیولوژیک،‌ آزمونهای هوشی، پرسشنامه و توصیف عینی رفتار، تکمیل کنند. کلیه این روشها که ساخت گرایان آنها را طرد می کردند، منابع قابل احترام جهت اطلاعات روانشناسی گردید.
هنگامی که وونت در سال 1920 درگذشت روانشناسی ساخت گرایی در آمریکا تحت الشعاع برداشت وسیعتر و کاربردی تر مکتب کنش گرایی قرار گرفت. پیروزی مکتب کنش گرایی در سال 1930 به طور انکارناپذیری کامل شد و امروزه در ایالات متحده، روانشناسی به طور قطع از نظر جهت گیری کنش گراست، هرچند که کنش گرایی دیگر به عنوان مکتب فکری مجزّایی وجود ندارد.

روانشناسی کنش گرایی از نگاه دیگران

بر اثر حملات شدیدی که بر ضد کنش گرایی از سوی ساخت گرایان آغاز گردید، حدّاقل در آمریکا، برای نخستین بار، روانشناسی جدید- که به تازگی تحت این نام از فلسفه جدا شده بود- دستخوش انشعاب گردید.
دانشگاههای کرنل و شیکاگو برای مدتی مرکز اتهامات گروههای متخاصم بود. البته حملات بیشتر از جانب متولیان روانشناسی موجود صورت می گرفت و در عوض، نوعی بردباری در طرف مقابل مشاهده می شد.
یکی از انتقادها مربوط به تعریف کنش گرایی بود. در سال 1913، راک میک(23) یکی از دانشجویان تیچنر 15 کتاب درسی را بررسی کرد تا مشخص کند که واژه «کنش» توسط نویسندگان مختلف چگونه تعریف شده است. دو استعمال عامّ و مشترک کلمه «کنش» عبارت بودند از: 1- فعالیت یا فرایند. 2- خدمت به سایر فرایندها یا به همه ارگانیسم. در استعمال نخست، کنش و فعالیّت یک چیزند. مثلاً «به یاد آوردن» و «ادراک کردن» هر دو به منزله «کنش» به حساب می آیند. در مفهوم دوم، «کنش»، با توجه به فایده فعالیتی برای ارگانیزم تعریف می شود، همچون کنش هضم یا تنفس. راک میک می گفت: کنش گرایان گاهی کلمه کنش را برای تعریف فعالیتی به کار می برند و زمانی هم با توجه به فایده یک فعالیت از آن استفاده می کنند. از این سخن این نتیجه حاصل می شود که گاه می توان از کنش یک فعالیت سخن گفت و گاه از کنش یک کنش.
چند سال پیش به این انتقاد پاسخ داده شده بود. کار، در سال 1930 عقیده داشت که، دو استعمال مزبور واقعاً ناسازگار و ناهماهنگ نیست، بلکه در زیست شناسی نیز کاربرد دارد. درواقع، این دو تعریف به فرایندهای واحدی توجه دارند. بنا به تعریف نخست و تعریف دوم، کنش گرایی به فعالیت خاصّ و نیز به ارتباط بین فعالیت با سایر شرایط یا فعالیتها توجه دارد.(24)
انتقاد دیگر، به ویژه توسط تیچنر، به تعریف خود روانشناسی مربوط می شود. ساخت گرایان در حملات خود می گفتند که کنش گرایی به هیچ وجه روانشناسی نیست، زیرا خود را نسبت به موضوع و روش ساخت گرایی مقیّد نمی داند و حدود آن را رعایت نمی کند. درواقع، برای کسانی که از تیچنر پیروی می کردند، هر چیز دیگری جز تحلیل درون نگرانه به عناصر ساده، روانشناسی نبود. انتقاد از کنش گرایی، صرفاً به این دلیل که عمداً از نظامی تبعیّت نکرده و آن را کنار گذارده است، بی معنی جلوه می کرد.
منتقدان دیگر، جنبه کاربردی و عملی روانشناسی کنشی را به باد انتقاد گرفته، آن را اشتباه می دانستند. اینان نزاع سنتی بین علم کاربردی و علم ناب را عنوان کرده بودند و ما متذکر شدیم که ساخت گرایان توجه به کاربرد علم را در شأن عالم و محقق نمی دانستند. از طرفی کنش گرایان نیز هرگز به این مسأله که تنها در محدوده تحقیق محض بمانند، علاقه چندانی نشان نمی دادند. از این رو هرگز به خاطر علایق کاربردیشان عذرخواهی نکرده اند. کار، اعلام کرد که هم در روانشناسی محض و هم در روانشناسی کاربردی می توان نسبت به شیوه های دقیق علمی وفادار ماند. به عبارت دیگر، تحقیقات معتبر و قابل قبول هم در یک آزمایشگاه دانشگاهی صورت پذیرند و هم در یک سازمان صنعتی. کار، در نهایت این گونه تحلیل می کند که تعیین کننده نهایی این مسأله که آیا قلمرو یک تحقیق، «علمی» است یا «غیرعلمی» تنها «روش تحقیق» است نه موضوع علم. البته تعارض بین علم محض و علم کاربردی، با این وسعت، دیگر در روانشناسی آمریکایی وجود ندارد و امروزه دیگر این جنبه کنش گرایی، نقطه ای مثبت به شمار می آید و نه یک انتقاد.
کنش گرایان به سبب التقاطی بودن نیز مورد انتقاد بودند. بی تردید اینان در حدّ ساخت گرایان متعصب و جزمی نبودند. اغلب آنها از هر برداشت و از هر نظر یا روشی که جهت حلّ مسأله موردنظرشان مناسب بود استفاده می کردند. بسیاری، این گونه برداشت انعطاف پذیر را فضیلتی برای روانشناسی می دانند. بویژه هنگامی که، بدون احساسات، بر کنترل علمی خاص و روش دقیق تکیه داشته باشد.
سرانجام کنش گرایان به سبب اعتمادی که به روش درون نگری نشان دادند، علی رغم اعتقادشان به اصالت رفتار، مورد انتقاد رفتارگرایان قرار گرفتند و در برابر رونق چشمگیر این مکتب جدید نتوانستند هویّت مکتب خویش را برای مدتی طولانی حفظ کنند.

پی نوشت ها :

1.Schultz,Duan,ibid,p.153.
2.Harrisson,R.Functionalism and its historical significance,Genetic Psychology Monographs,11963,68,p.387-423.
3.Dewey.J
4.Angell.J
5.Heidbreder,E.Seven Psychologies.P.204,New-York:Appletion,1933
6.The Reflexes are concept in psychology
7.in use
8.Carr,H.A
9.Murchison,C.
10.R.S.Woodworth
11.James,W.The principles of Psychology.New-York:Holt,1890.p.224
12.Stream of consiousness
13.Ideas
14.Schultz,Duan,ibid,p.158.
15.Reaction tendencies
16.Rective dispostion
17.Self
18.Heidbreder,E.,ibid,p.171
19.Anything is true if it works
20.Peirce.C.S
21.Retention
22.Schultz,ibid,p.167.
23.Ruckmick.C.A
24.ر.ک: دکتر آراسته، سیر روانشناسی در غرب، ص 163.

منبع مقاله: شکرکن، حسین؛ و دیگران (1369)، مکتبهای روانشناسی و نقد آن(1)، تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها(سمت)، مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی.